آناهید،الهه آب ها
 
 

روز شیوانا به همراه مریدانش در جاده ای خارج شهر راه می سپردند.ناگهان شیوانا شیوانا متوفق شد و از شاگردان عذر خواست و به کنار جاده دوید و شاخه محکم و قطوری را از روی زمین برداشت و آن را پوست کند و با آن عصای محکمی ساخت.سپس به جمع مریدان بازگشت و به راه رفتن خود ادامه داد.ساعتی بعد آنها به جوانی معلول رسیدند که عصایی نداشت و خودش را به زحمت روی زمین می کشید.شیوانا عصای دست ساخته اش را به وان معلول داد و جوان توانت به کمک عصا راحتتر گام بردارد.

مریدان وقتی این صحنه را دیدند با توجه به سابقه ای که از شیوانا سراغ داشتند در مقابل او خودشان را روی زمین انداختند و از این حرکت شیوانا به عنوان پیش گویی یاد کردند و از او به عنوان پیشگو درخواست برکت کردند.

شیوانا با خشم بر سرشان فریاد زد:بس کنید ای ساده اندیشان!اگر شما هم چشم سرتان را باز می کردید و به جای ولگردی در عالم هپروت به سطح جاده خیره میشدید،میتوانستید رد پای لنگه جوان معلول را سطح خاکی جاده ببینید!تفاوت من با شما این است که من فقط حواسم را جمع دنیای طبیعی میکنم و از آن درس میگیرم.اما شما غافل از عظمت و شکوه و واقعیت طبیعت به ماواطبیع توجه دارید و از دیدن بدیهی ترین پیام ها در سطح جاده زندگی خود را محروم ساخته اید...!

 

مجله موفقیت.شماره70

 


ارسال شده در تاریخ : جمعه 27 آبان 1390برچسب:, :: 19:48 :: توسط : آناهید

شیوانا استاد معرفت بود.یک روز صبح زود شیوانا سراسیمه وارد معبد شد و از تمام سالکین خواست تا معبد را به سرعت ترک کنند.چرا که او رویای زلزله ای را دیده است که تمام ساختمان های ضعیف شهر از جمله معبد را خراب خواهد کرد.کاهن معبد شیوانا را مسخره کرد و به حاضرین گفت که خدای معبد از آنها محافظت خواهد کرد و امن ترین جا برای جستن از خطر زلزله معبد است

عده ای از سالکین از معبد بیرون آمدند و عده ای دیگر در آن ماندند.ساعتی نگذشت که پیش بینی شیوانا به حقیقت پیوست و زلزله ای مهیب تمام ساختمان های ضعیف شهر از جمله معبد را روی سر ساکنین خود خراب کرد.کاهن و کسانی که در معبد مانده بودند همه گی زیر آوار از بین رفتند.یکی از شاگردان شیوانا با کنایه و دلخوری از استاد پرسید:چرا خداوند به کاهن و عبادت کنندگان کمک نکرد؟آنها به خانه خدا پناه برده بودند.؟

شیوانا با تبسم گفت:خداوند به آنها کمک کرد.خداوند به خواب من آمد و خبر زلزله را برایم آورد.در واقع خداوند از زبان من خطر را به انها یادآور شده بود.کاهن و بقیه کافی بود چشمان خود را باز می کردند و میدیدند که خانه خدا تمام عالم است وفقط نه معبد و فقط کافی بود آنها از یک خانه خدا به خانه ای امن تر پناه می بردند...

 

مجله موفقیت.شماره70

 


ارسال شده در تاریخ : جمعه 27 آبان 1390برچسب:, :: 19:30 :: توسط : آناهید

یک روز صبح که همراه با یک دوست آرژانتینی در صحرای موجاوه قدم میزدیم چیزی را دیدیم که در افق می درخشد هر چند قصد داشتیم به یک دره برویم،امامسیرمان را عوض کردیم تا ببینیم آن درخشش از چیست.تقریبا یک ساعت در زیر آفتابی که مدام گرمتر میشد راه رفتیم و تنها هنگامی که به ان رسیدیم فهمیدیم چیست.یک بطری خالی بود...

شاید از چند سال پیش در انجا افتاده بود.غبار صحرایی در درونش متبلور شده بود.از آنجا که صحرا بسیار گرمتر از یک ساعت قبل شده بود ،تصمیم گرفتیم دیگر به سمت در نرویم.به هنگام بازگشت فکر کردم:چندبار به خاطر درخشش کاذب راهی دیگر،از پیمودن راه اصلی زندگی باز مانده ایم؟!

اما باز فکر کردم اگر به سمت ان بطری نمی رفتیم چطور میفهمیدیم فقط درخششی کاذب است.

 

 

برگرفته از کتاب دومین مکتوب اثر پائولوکوئیلو

 


ارسال شده در تاریخ : جمعه 27 آبان 1390برچسب:, :: 17:56 :: توسط : آناهید

روزی اسب کشاورزی داخل چاه افتاد.حیوام بیچاره ساعت  ها به طور ترحم انگیزی ناله میکرد.بالاخره کشاورز فکری به ذهنش رسید.او پیش خود فکر کرد که اسب خیلی پیر شده است و چاه هم در هر صورت باید پر شود.او همسایه ها را صدا زد و از انها درخواست کمک کرد.آنها در چاه سنگ و گل ریختند.اسب ابتدا کمی ناله کرد اما پس از مدتی ساکت شد و این سکوت او به شدت همه را متعجب کرد.آنها باز هم روی گل ریختند.کشاورز نگاهی داخل چاه انداخت و ناگهان صحنه ای دید که او را به شدت متحیر کرد!با هر تکه گل که روی اسب ریخته میشد اسب تکانی به خود میداد و گل را پایین می ریخت و یک قدم بالا میآمد.همینطور که روی او گل می ریختند ناگهان اسب به لبه چاه رسید و بیرون امد...

زندگی در حال ریختن گل و سنگ بر روی شماست.تنها راه رهایی این است که آن ها را کنار بزنید و یک قدم بالا بیایید.هر یک از مشکلات ما به منزله سنگی است که می توانیم از آن به عنوان پله ای برای بالا آمدن استفاده کنیم.با این روش می توانیم از درون عمیق ترین چاه ها بیرون بیاییم...

 

 

مجله موفقیت.شماره70

 

 


ارسال شده در تاریخ : جمعه 27 آبان 1390برچسب:, :: 17:38 :: توسط : آناهید

روزی کسی میخواست شیوانا(عارفی بزرگ)را مسخره کند،بدین منظور در مقابل جمعیت از او پرسید:استاد!میتوانید به من بگویید چرا به اسب می گویند اسب و نمی گویند ماهی؟!

شیوانا تبسمی کرد و گفت:در ابتدا به اسب ماهی میگفتند.اما روزی یک انسان مثل تو پرسید چرا جای اسم این  دو را عوض نکنیم؟!از آن روز به بعد به اسب گفتند اسب و به ماهی گفتند ماهی!به همین سادگی...!

 

 

مجله موفقیت.شماره70

 


ارسال شده در تاریخ : جمعه 27 آبان 1390برچسب:, :: 15:55 :: توسط : آناهید


پسرک با وجودی که فقیر بود اما از راه دستفروشی امرار معاش می کرد تا بتواند برای تحصیلات خود پول جمع کند.اخر شب فرارسیده بود و او هیچ نفروخته بود.به شدت گرسنه بود و نمیدانست با اندک پولی که در اختیار دارد چگونه خود را سیر کند.اما فشار گرسنگی او را بی طاقت کرده بود.به همین خاطر زنگ مغازه ای را زد و منتظر ماند تا صاحب مغازه در را باز کند و در ازای پول کمی که دارد اندکی نان به او بدهد.اما تا صاحب مغازه در را باز کرد،پسرک دستپاچه شد و از مغازه دار که زن جوانی بود تقاضای یک لیوان آب کرد!

مغازه دار فهمید که پسرک گرسنه است،یک لیوان شیر برای او اورد.پسرک شیر را تا ته سر کشی و با احتیاط از زن پرسید که قیمت آن چقدر میشود؟

مغازه دار پاسخ داد:خداوند به ما دستور داده که هرگز برای محبتی که میکنیم پول درخواست نکنیم...

پسرک تشکر کرد و رفت.سال ها بعد آن پسر جوان ادامه تحصیل داد و به پایتخت رفت و فوق تخصص قلب گرفت.

آن مغازه دار سال ها بعد دچار بیماری قلبی شد و چون پزشکان شهرش از درمان او عاجز شدند راهی پایتخت شد.به دلیل وخامت بیماری پزشک بیمارستان از پرفسور هواردکلی درخواست کمک نمود.هواردکلی به محض روبه رو شدن با زن و مطالعه پرونده اش او را شناخت.

با هزینه خود او را بستری نمود و شخصا چندین عمل جراحی گران قیمت را بر روی قلب زن مغازه دار انجام داد.سرانجام معالجات موثر واقع شد و بعد از چندماه مغازه دار از مرگ حتمی نجات یافت.

روزی که زمان ترک بیمارستان فرارسید،پاکت صورتحساب را مقابل زن مغازه دار گذاشتند و او بی اختیار به گریه افتاد،چرا که میدانست باید تا آخر عمر هزینه این بیمارستان را پرداخت کند.

اما وقتی پاکت را باز کرد با کمال حیرت متوجه شد که در آن نوشته شده است:

کل هزینه های عمل جراحی مساوی یک لیوان شیر است.

 


ارسال شده در تاریخ : پنج شنبه 26 آبان 1390برچسب:, :: 22:27 :: توسط : آناهید


دختری بعد از ازدواج نمیتوانست با مادر شوهر خود کنار بیاید و هر روز با او جر و بحث می کرد.

عاقبت دختر نزد داروسازی که دوست صمیمی پدرش بود رفت و از او تقاضا کرد سمی به او بدهد تا بتواند مادر شوهرش را بکشد!

داروساز گفت :اگر سم خطرناکی به او بدهد و مادر شوهرش بمیرد،همه به او شک خواهند کرد،پس معجونی به دختر داد و گفت که هر روز مقدار از ان را در غذای مادر شوهر بریزد تا سم معجون کم کم در او اثر کند و او را بکشدو توصیه کرد در این مدت با مادرشوهر مدارا کند تا کسی به او شک نبرد.

دختر معجون را گرفت و خوشحال به خانه برگشت و هر روز مقداری از ان را در غذای مادر شوهر می ریخت و با مهربانی به او میداد.

هفته ها گذشت و با مهر و محبت عروس،اخلاق مادرشوهر هم بهتر و بهتر شد تا آنجا مه یک روز دختر نزد داروساز رفت و به او گفت:دیگر از مادر شوهرم متنفر نیستم.حالا او را مانند مادرم دوست دارم و دیگر دلم نمیخواهد که بمیرد،خواهش می کنم داروی دیگری به من بدهید تا سم را از بدنش خارج کنم.

داروساز  لبخندی زد و گفت:دخترم،نگران نباش.آن معجونی که به تو دادم سم نبود بلکه سم در ذهن خود تو بود که حالا با عشق به مادرشوهرت از بین رفته است...!

 


ارسال شده در تاریخ : جمعه 20 آبان 1390برچسب:, :: 11:25 :: توسط : آناهید


صدفی به صدف دیگر گفت:درد زیادی در درونم حس میکنم.دردی سنگین که مرا عذاب می دهد.صدف دیگر با غرور گفت:ستایش آسمان ها و زمین را که من هیچ دردی در خود ندارم.خوب هستم و سلامت.

در همان لحظه خرچنگی از آنجا عبور می کرد که صحبت دو صدف را شنید،به آنکه از خود راضی بود گفت:بله کاملا خوب و سلامتی اما دردی که همسایه ات حس می کند مرواریدی است بی نهایت زیبا که تو از آن بی بهره ای...!

 


ارسال شده در تاریخ : جمعه 20 آبان 1390برچسب:, :: 11:15 :: توسط : آناهید

مرد بی ایمان که مربی شنا بود و چندین مدال المپیک داشت،هر چیزی را که راجع به خدا و دین میشنید مورد تمسخر قرار می داد.

یک شب او به استخر سرپوشیده آموزشگاهش رفت.با اینکه چراغها خاموش بودند اما نور ماه برای شنا کافی به نظر می رسید.مرد جوان بالای تخته شیرجه رفت و برای شیرجه زدن دستانش را باز کرد،ولی ناگهان متوجه سایه بدنش شد که بر روی دیوار همچون صلیبی به نظر می رسید.

حس عجیبی به او دست داد!!

به سرعت از پله ها پایین آمد و چراغ را روشن کرد

و در آن لحظه ناگهان با استخری خالی از آب مواجه شد...!!!

آب استخر برای تعمییرات تخلیه شده بود...

 


ارسال شده در تاریخ : پنج شنبه 19 آبان 1390برچسب:, :: 22:17 :: توسط : آناهید

روزی زیبایی و زشتی در ساحل دریایی به هم رسیدند و تصمیم گرفتند تا خود را در دریا بشویند.لباس از تن در آورده و به شنا پرداختند پس از اندکی زشتی به ساحل برگشت و لباس زیبایی را به تن کرد و راهش را گرفت و رفت.زیبایی اندکی بعد از دریا بیرون آمد و اثری از لباس خود ندید وچون از برهنه بودن خجالت می کشید به ناچار لباس زشتی را به تن کرد و به راه افتاد.

از آن روز به بعد مردم بسیاری آن دو را با هم اشتباه گرفتند.

اما بودند کسانی هم که صورت زیبایی را با وجود لباسی مه به تن داشت شناختند و بعضی نیز صورت زشتی را شناخته و با زیبایی اشتباه نگرفتند...!

 

 

برگرفته از سخنان جبران خلیل جبران

 

 


ارسال شده در تاریخ : پنج شنبه 19 آبان 1390برچسب:, :: 21:41 :: توسط : آناهید


بر ساحل نیل کفتار و تمساحی همدیگر را دیدند و برای احوال پرسی مدت ها آنجا ماندند.

تمساح گفت:خیلی بد گذشت،بعضی وقتها که بر درد و اندوهم گریه میکنم مخلوقات دیگر می گویند این ها اشک تمساح است و این موضوع مرا ناراحت می کند و عذابم می دهد.این موضوع برایم رنج آور است.

کفتار گفت:تو از اندوه و درد خود گفتی حال به من فکر کن،من به زیبایی جهان و به عجایب آن نگاه می کنم و لذت می برم سپس می خندم تا دنیا نیز بخندد.آنگاه مردم می گویند:این خند کفتار است!!!!

 

برگرفته از سخنان جبران خلیل جبران

 


ارسال شده در تاریخ : پنج شنبه 19 آبان 1390برچسب:, :: 21:29 :: توسط : آناهید

صفحه قبل 1 صفحه بعد

درباره وبلاگ
به تماشا سوگند و به آغاز کلام
موضوعات
آدما تولدم آگاهی ... راستش رو بگو یا حسین و این است... ... مولانا دوست ... ... ... حرفایی که هر روز با خودم تکرار میکنم قبول دارین
نويسندگان
پيوندها

تبادل لینک هوشمند
برای تبادل لینک  ابتدا ما را با عنوان آناهید،الهه آب ها و آدرس anahid.LXB.ir لینک نمایید سپس مشخصات لینک خود را در زیر نوشته . در صورت وجود لینک ما در سایت شما لینکتان به طور خودکار در سایت ما قرار میگیرد.