آناهید،الهه آب ها
 
 

آناهید،الهه آب ها

 

 


سلام

نمیدونم تا کی قراره با هم باشیم؟!

نمیدونم از چی میخوام براتون بگم؟!

نمیدونم تا کجا قراره بگم؟!

ولی میخوام تا اونجایی که میتونم براتون حرف بزنمو شما گوش کنید و شما حرف بزنیدو من گوش کنم.

هر کی مرده شه ...


ارسال شده در تاریخ : پنج شنبه 20 آبان 1398برچسب:, :: 13:45 :: توسط : آناهید

هستم اگر می روم...

گر نروم نیستم...

 

 

روزی که شروع کردم نمیدونستم تا کجا قرار ادامه بدم

ولی اینجا آخرشه

این وبلاگ دیگه دردی از من دوا نمیکنه،دیگه برام آرامش ایجادنمیکنه...

حتی خودمم دیگه دوست ندارم اینجا بیام چه برسه به دیگرون.و چیزی که باعث آرامش آدم نمیشه نبودنش بهتره...

نمیخوام شکایت کنم،نمیخوام بگم اشتباه کردم،نمیخوام خیلی چیزا رو بگم چون جای گفتنش نیست و قصه ش درازه

چون هنوز خودم نمیدونم کجا اشتباه بود یا شاید میخوام انکار کنم که اشتباه بود...

فقط میدونم هیچوقت برای بدست آوردنم تلاش نکرد و من اونقدر چشمام بسته بود که ...

راستیا خودمونیم:

هیچ وقت دنبالم نیومدی...هیچوقت برای بودنم اصرار نکردی...برای داشتنم تلاش نکردی برای شناختن و نزدیک شدن بهم تلاش نکردی...و به این نتیجه میرسم که دوستمممممممممممم نداشتی... و هیچوقتم اینو به زبون نیاوردی! نگفتی که منو نمیخوای...

توی یکسالی که نبودم و نبودی هر روزش شکستمو به روی خودم نیاوردم...هر روزش بودنت رو خواستمو تو نبودی

و من تو برزخ بودم و بازم اونقدر چشمام بسته بود و اونقدر عاشق بودم که این برزخ رو دوست داشتم،باهاش زندگی میکردم و شاد بودم و به روی خودم نمی آوردم...

هیچوقت نفهمیدم تو فکرت چه خبره...چشمام بسته بود و میگفتم اون دنبال بهترین میگرده و اونقدر میخواستم داشته باشمت که هر روز عوض میشدم تا بهترینه  باشم و این بد بود من دیگه خودم نبودم.

کاش منو مطمئن میکردی... کاش باور میکردم منو با همه بدی هام میخوای ...همونطور که من تو رو با همه خوبی ها و بدی هات باور کرده بودم...

حالا باور اینکه اون باورها اشتباه بوده سخته ولی...دیگه بیشتر از این توی مسیر اشتباهی ادامه نمیدم...

بگذریم...

 

تموم شدم...

 

پایان

 

 

 


ارسال شده در تاریخ : یک شنبه 21 ارديبهشت 1393برچسب:, :: 9:32 :: توسط : آناهید

و مرا

 

آنقدر آزردی

 

که خودم کوچ کنم از شهرت

 

بکنم دل ز دل چون سنگت

 

تو خیالت راحت

 

می روم از قلبت

 

میشوم دورترین خاطره در شب هایت...

 

تو به من می خندی

 

و به خود می گویی:

 

باز می آید و می سوزد از این عشق...

 

ولی!

 

بر نمی گردم نه!!!

 

می روم آنجایی

 

که دلی بهر دلی تب دارد

 

عشق زیباست و حرمت دارد..

.

تو بمان

 

دلت ارزانی هر کس که دلش مثل دلت

سرد و بی روح شده است

سخت بیمار شده است

 

تو بمان در شهرت...


ارسال شده در تاریخ : پنج شنبه 18 ارديبهشت 1393برچسب:, :: 12:49 :: توسط : آناهید

 

صنما با غم عشق تو چه تدیر کنم                                 تا به کی در غم تو ناله شبگیر کنم

دل دیوانه از آن شد که نصیحت شنود                        مگرش هم ز سر زلف تو زنجیر کنم

آنچه در مدت هجر تو کشیدم هیهات                         در یکی نامه محال است که تحریر کنم

با سر زلف تو مجموع پریشانی خود                            کو مجالی که سراسر همه تقریر کنم

آنزمان کارزوی دیدن جانم باشد                               در نظر نقش رخ خوب تو تصویر کنم

گر بدانم که وصال تو بدین دست دهد                           دین و دل را همه دربازمو توفیر کنم

دور شو از برم ای واعظ و بیهوده مگوی                     من نه آنم که دگر گوش به تزویر کنم

نیست امید صلاحی به فساد حافظ

چونکه تقدیر چنین است چه تدبیر کنم


ارسال شده در تاریخ : سه شنبه 23 مهر 1392برچسب:, :: 19:26 :: توسط : آناهید

 

خدایا دقیقا بگو با زندگی من چیکار داری میکنی؟...

شاید بتونم کمکت کنممممممممممممممممم

 


ارسال شده در تاریخ : شنبه 13 مهر 1392برچسب:, :: 18:31 :: توسط : آناهید

خدای من!می دونی...

من از آینده نمیترسم،از زندگی کردن نمیترسم...

چون به سرنوشت ایمان دارم،به حضور تو ایمان دارم،به هدایت تو ایمان دارم،به اینکه برای هر انسان هدفی وجود داره ایمان دارم...فقط

فقط...

از زندگی میون آدمات!!!میترسم

 

تو غیرقابل پیش بینی...ادمات هم غیرقابل پیش بینی ولی تو کجا و ادمات...

از اینکه بهم ضربه بزنن هم نمیترسم

فقط میترسم رنگی ازشون بگیرم...

 

خداوندا تو میدانی که انسان بودن و ماندن در این دنیا چه دشوار است

چه زجری میکشد آنکس که انسان است و از احساس سرشار است...


ارسال شده در تاریخ : پنج شنبه 11 مهر 1392برچسب:, :: 12:40 :: توسط : آناهید

تولد 24 سالگی هم گذشت...

گاهی تو زندگی اونقدر بالا پایین میبینیم که دیگه از هیچ بالایی نه خوشحال میشیم و از هیچ پایینی نه ناراحت...

 

من دقیقا اینجوریم،انگار احساس تو من مرده...

دیگه برای هیچ چیز خوشحال نمیشم که هر وقت شدم دنیا اونو ازم گرفت.

و برای هیچ چیز ناراحت نمیشمو میگم بیخیال،هرچی بشه بدتر از قبل که نمیشه،

بالاخره یاحل میشه یا حل نمیشه و نهایتا میگذره.

انگاری یاد گرفتم بیخیال باشم...

شاید خیلیا بگن خوبه که ادم بی خیال دنیا بشه!

خودمم میگم خوبه،اصلا انگار خودم دوست داشتم که اینجور بشم

ولی نه...

ادمه و احساسش

اینجوری که هستم احساس پیری میکنم

بگذریم

.

.

.

خودم تولدت با تاخیر مبارک...

 

 

 


ارسال شده در تاریخ : شنبه 23 شهريور 1392برچسب:, :: 1:48 :: توسط : آناهید

آی آزادی...

اگر روزی به سرزمین من رسیدی با شادی بیا

با مارش نظامی و جنگ نیا

با آواز و موسیقی و رنگ بیا

با تفنگ های پر در دست کودکان کوچک بی خرد نیا

با گل و بوسه و کتاب بیا

برایمان از جنگ نگو

از انسانیت و صلح وبگو

برایمان از زندگی بگو،از پنجره های باز بگو،دلهای ما را با نسیم آشتی بده،با دوستی و عشق آشنایمان کن

به ما بیاموز که چگونه زندگی کنیم،چگونه مردن را به وقت خود خواهیم آموخت

به ما شان انسان بودن را بیاموز،به خدا خود خواهیم رسید

آی آزادی...

اگر به سرزمین من رسیدی بر قلب های عاشق ما قدم گذار،مهرت را در دلهای ما بیفکن

 تا آزادگی در درون ما بجوشد و تو را با هیچ چیز دیگر تاخت نزنیم

با هر نفس یادمان بماند که تو از نفس عزیز تری

بدانیم که آزادی یک نعمت نیست،یک مسئولیت است

به ما بیاموز که داشتن و نگه داشتن تو سخت است

ما را با خودت آشنا کن ما از تو چیز زیادی نمی دانیم،ما فقط نامت را زمزمه کرده ایم

ما به وسعت یک تاریخ از تو محروم مانده ایم

آی نادیده ترین...

اگر آمدی با نشانی بیا که تو را بشناسیم

هان!آی آزادی...

اگر به سرزمین من رسیدی با آگاهی بیا

تا بردروازه های این سرزمین تو را بر سر دار نکنیم

تا در حافظه کند تاریخ نگذاریم که تو را از ما بدزدند

تا تو را با بی بند و باری و هیچ بدل دیگری اشتباه نگیریم

آخر میدانی؟!!

بهای تو سنگین ترین بهای دنیاست

پس اینبار با آگاهی بیا،آگاهی بیا،با آگاهی بیا...

 

با قلب پاک یک انسان


ارسال شده در تاریخ : پنج شنبه 3 مرداد 1392برچسب:, :: 20:4 :: توسط : آناهید

 

آدما مریضن تو بودنت سلامت داره

آره تو گناهی،گناهی که برکت داره...!

 


ارسال شده در تاریخ : جمعه 18 اسفند 1391برچسب:, :: 13:41 :: توسط : آناهید

-خیلی یه آدم باید بد شانس باشه که...

-چرا اسمش رو میذاری بد شانسی؟!!!میتونی بهش بگی انتخاب...

گاهی خدا یه آدم هایی رو انتخاب میکنه و تهه دنیا رو بهشون نشون میده...

شاید دیدن تهه دنیا آدم رو ناراحت و بی قرار کنه،ولی ادم بینش پیدا میکنه و بزرگ میشه...

اونوقت وقتی دنیا اومد سراغش و خواست با چیز هایی که آدم های عادی رو قلقلک میده،قلقلکش بده،به دنیا میگه:برو برو سراغ یکی دیگه.من اونی نیستم ک...


ارسال شده در تاریخ : پنج شنبه 9 آذر 1391برچسب:, :: 22:13 :: توسط : آناهید

حسین (ع) بیشتر از آب، تشنه لبیک بود...

افسوس که به جای افکارش زخمهای تنش را نشانمان دادند و بزرگترین دردش را بی‌آبی نامیدند.

(دکتر شریعتی)

 

بیاید تو این شبها با چشم باز گریه کنیم

به این فکر کنیم که حسین(ع)الحق گویان برای مبارزه با ظلم راهی شد ولی...



ارسال شده در تاریخ : چهار شنبه 1 آذر 1391برچسب:, :: 20:39 :: توسط : آناهید

غریبه بود اشنا شد
عادت شد
عشق شد
هستی شد
روزگار شد
خسته شد
دور شد
بیگانه شد


فراموش نشد...


ارسال شده در تاریخ : یک شنبه 21 آبان 1391برچسب:, :: 1:17 :: توسط : آناهید

طایر دولت اگر باز گذاری بکند                          یار باز آید و با وصل قراری بکند

دیده را دستگه درر و گهر گرچه نماند                    بخورد خونی و تدبیر نثاری بکند

دوش گفتم بکند لعل لبش چاره ی من                        هاتف غیب ندا داد که آری بکند

کس نیارد بر او دم زند از قصه ما                        مگرش باد صبا گوش گذاری بکند

داده ام باز نظر را بتذروی پرواز                   باز خواند مگرش نقش و شکاری بکند

شهر خالی ست زعشاق بود کز طرفی            مردی از خویش برون آید و کاری بکند

کو کریمی که ز بزم طربش غم زده ای              جرعه ای در کشدو دفع خماری بکند

یا وفا یا خبر وصل تو یا مرگ رقیب               بود آیا که فلک زین دو سه کاری بکند

حافظا گر نروی از در او هم روزی

گذری بر سرت از گوشه کناری بکند

 

 

 

 


ارسال شده در تاریخ : جمعه 19 آبان 1391برچسب:, :: 16:7 :: توسط : آناهید

من غلام قمرم غیر قمر هیچ مگو
پیش من جز سخن شمع و شکر هیچ مگو

سخن رنج مگو جز سخن گنج مگو
ور ازین بیخبری رنج مبر هیچ مگو

دوش دیوانه شدم عشق مرا دید و بگفت
آمدم نعره مزن جامه مدر هیچ مگو

گفتم ای عشق من از چیز دگر می ترسم
گفت آن چیز دگر نیست دگر هیچ مگو

من به گوش تو سخن های نهان خواهم گفت
سر بجنبان که بلی جز که به سر هیچ مگو 

قمری جان صفتی در ره دل پیدا شد
در ره دل چه لطیفست سفر هیچ مگو  

گفتم ای دل چه مه ست این  دل اشارت می کرد
که نه اندازه توست این بگذر هیچ مگو 

گفتم این روی فرشته است عجب یا بشر است
 گفت این غیر فرشته است و بشر هیچ مگو

ای نشسته تو درین خانه پر نقش و خیال
خیز ازین خانه برو رخت ببر هیچ مگو
  
گفتم ای دل پدری کن نه که این وصف خداست
گفت این هست ولی جان پدر هیچ مگو

 


ارسال شده در تاریخ : دو شنبه 8 آبان 1391برچسب:, :: 14:5 :: توسط : آناهید

روزی عارف پیری با مریدانش از کنار قصر پادشاه گذر میکرد.
شاه که در ایوان کاخش مشغول به تماشا بود، او را دید و بسرعت به نگهبانانش دستور داد تا استاد پیر را به قصر آورند.
عارف به حضور شاه شرفیاب شد.
شاه ضمن تشکر از او خواست که نکته ای آموزنده به شاهزاده جوان بیاموزد مگر در آینده او تاثیر گذار شود.
استاد دستش را به داخل کیسه فرو برد و سه عروسک از آن بیرون آورد و به شاهزاده عرضه نمود و گفت: بیا اینان دوستان تو هستند، اوقاتت را با آنها سپری کن.
شاهزاده با تمسخر گفت: من که دختر نیستم با عروسک بازی کنم...!
عارف اولین عروسک را برداشته و تکه نخی را از یکی از گوشهای آن عبور داد که بلافاصله از گوش دیگر خارج شد.

سپس دومین عروسک را برداشته و اینبار تکه نخ از گوش عروسک داخل و از دهانش خارج شد.
او سومین عروسک را امتحان نمود.
تکه نخ در حالی که در گوش عروسک پیش میرفت، از هیچیک از دو عضو یادشده خارج نشد.

استاد بلافاصله گفت : جناب شاهزاده،دوستان شما همه گی شبیه این عروسک ها هستند.

اولی که اصلا به حرفهایت توجهی نداشته.

دومی هرسخنی را که از تو شنیده، همه جا بازگو خواهد کرد.

و سومی دوستی است که همواره بر آنچه شنیده لب فرو بسته.

شاهزاده فریاد شادی سر داده و گفت: پس بهترین دوستم همین نوع سومی است و منهم او را مشاور امورات کشورداری خواهم نمود.

عارف پاسخ داد : نه
و بلافاصله عروسک چهارم را از کیسه خارج نمود و آنرا به شاهزاده داد و گفت:

این دوستی است که باید بدنبالش بگردی...

شاهزاده تکه نخ را گرفت و امتحان نمود..
با تعجب دید که نخ همانند عروسک اول از گوش دیگر این عروسک نیز خارج شد. گفت : استاد اینکه نشد؟!!

عارف پیر پاسخ داد:حالا مجدد امتحان کن...
برای بار دوم تکه نخ از دهان عروسک خارج شد.
شاهزاده هیجانزده برای بار سوم نیز امتحان کرد و تکه نخ در داخل عروسک باقیماند و خارج نشد...!

استاد رو به شاهزاده کرد و گفت:شخصی شایسته دوستی و مشورت توست که بداند کی حرف بزند و حرف های شما را بازگو کند. چه موقع به حرفهایت توجهی نکند و از یک گوش بشنود و از گوش دیگر خارج کند.و چه موقع راز دار بماند و حرفهای شما را بازگو نکند...

 

 

 


ارسال شده در تاریخ : سه شنبه 2 آبان 1391برچسب:, :: 14:44 :: توسط : آناهید

خیلی دیالوگ قشنگیه...

 


ارسال شده در تاریخ : چهار شنبه 19 مهر 1391برچسب:, :: 1:18 :: توسط : آناهید

میدونی چه آدم هایی موفق هستند؟؟؟

 

آدم های ساده دل،ولی پر شور و حرارت...

 


ارسال شده در تاریخ : سه شنبه 11 مهر 1391برچسب:, :: 21:0 :: توسط : آناهید


ببینید از این خوشتون میاد....؟!عشق منه...جیگر منههیشکی رو هم دوست نداره فقط خودش!


ادامه مطلب رو ببینید

 



 ادامه مطلب...

ارسال شده در تاریخ : چهار شنبه 5 مهر 1391برچسب:, :: 21:36 :: توسط : آناهید

نا امید بودن، عین مـــُــردن است.....

برو دریا ، شنا کن !

هفت تا سنگ بنداز تو دریا و هفت تا آرزو کن !


به آسمون و ستاره ها نگاه کن !

 

چای بخور ، برای دیگران هم چای دم کن !

جوراب های رنگی بپوش !

 

شعر بگو !


خاطرات قشنگ رو بنویس !

بالا بلندی ، وسطی بازی کن !(شما میتونی کلاغ پر بازی کنی)


قاصدک ها رو بگیر و آرزو کن و فوتشون کن !

 

بی مناسبت برای مادرت کادو بخر! بگو این توی ویترین برای تو بود !


در لحظه دست دادن به یه دوست ، دستش رو فشار بده !(این خیلی خوبه)

لباس های رنگی بپوش !


آب نبات چوبی لیس بزن !


نوزاد فامیل رو بغل کن !(البته اگه نوزاد گریه نکنه و شما ضایع نشید)


عکسات رو با لبخند بگیر !

بستنی قیفی بخور !


زیر جمله های قشنگ یه کتاب خط بکش !


به کوچیکتر ها سلام کن !


تلفن رو بردار و به دوست های قدیمیت زنگ بزن !

 

باغ وحش برو ، شهربازی ، چرخ و فلک سوار شو !


جمعه ها کوه برو ، هر جاش که خسته شدی ، یه ذره دیگه ادامه بده !(این واقعا جواب میده)


نون خامه ای بخر و با لذت بخور !

قبل خواب کارای روزت رو مرور کن و برای فردات برنامه بریز!

هیچ وقت خودت رو به مردن نزن !
نفس های عمیق بکش !

به دردو دل دیگران با دقت گوش بده !


سوار تاکسی شدی بلند سلام کن !

 ***************************************

 شاد باش،شاده شاد

 

این دنیا برای ما ادم ها شمشیرش رو از رو بسته و هر روزاز غصه ها و درگیری هامون کم که نمیشه اضافه هم میشه

و تنها انتقامی که میشه از دنیا گرفت شاد بودنه

 

 زندگی یه جشنه که ناخواسته بهش دعوت شدی

ولی حالا که دعوت شدی تا میتونی زیبا برقص

 

بذار زندگی هر چی میخواد پیله کنه چه باک وقتی میدونیم پروانه میشیم

 

بذار ابر سونوشت هر چه میخواد بباره ما چترمون خداست

 

انسان های با خدا همیشه شادن چون میدونن یکی رو دارن که خیلی بزرگه

بزرگتر از هر چه که ما فکر میکنیم

 

پس تا میتونید شاد باشید و با صدای بلند بخندید و اطمینان داشته باشید کسی مواظبتون هست،کسی که از همه به شما مهربون تره

 

شاد باشید و امیدوار تا به زندگی بگیم

برای من یکی کم میاری...




 

 


ارسال شده در تاریخ : یک شنبه 2 مهر 1391برچسب:, :: 15:33 :: توسط : آناهید


پنج آدمخوار به عنوان کارمند در یک شرکت استخدام شدند.
هنگام مراسم خوشامدگویی رئیس شرکت گفت: "شما همه جزو تیم ما هستید. شما اینجا حقوق خوبی می گیرید و میتوانید به غذاخوری شرکت رفته و هر مقدار غذا که دوست داشتید بخورید. بنابراین فکر خوردن کارکنان را از سر خود بیرون کنید."
آدمخوارها قول دادند که با کارکنان شرکت کاری نداشته باشند.


چهار هفته بعد رئیس شرکت به آنها سر زد و گفت: "می دانم که شما خیلی سخت کار می کنید. من از همه شما راضی هستم. امّا یکی از کارمند های ما ناپدید شده است. کسی از شما می داند که چه اتفاقی برای او افتاده است؟"
آدمخوارها اظهار بی اطلاعی کردند.
بعد از اینکه رئیس شرکت رفت، رهبر آدمخوارها از بقیه پرسید: "کدام یک از شما نادانها اون کارمند رو خورده؟"
یکی از آدمخوارها با اکراه دستش را بالا برد.
رهبر آدمخوارها گفت: "ای احمق! طی این چهار هفته ما مدیران،مسئولان و مدیران پروژه ها را خوردیم  و کسی متوجه نبودشون نشد و حالا توی نادان کسی رو خوردی که رئیس نبودش رو متوجه شد؟!
از این به بعد لطفاً افرادی را که به خوبی کار می کنند نخورید!!!!

 


ارسال شده در تاریخ : چهار شنبه 29 شهريور 1391برچسب:, :: 23:21 :: توسط : آناهید


 

وقتي دلتنگ شدي به ياد بيار کسي رو که خيلي دوسست داره. .وقتي نااميد شدي به ياد بيار کسي رو که تنها اميدش تويي. وقتي پر از سکوت شدي به ياد بيار کسي رو که به صدات محتاجه. وقتي دلت خواست از غصه بشکنه به ياد بيار کسي رو که توي دلت يه کلبه ساخته. وقتي چشمات تهي از تصويرم شد به يادبيار کسي رو که حتي توي عکسش بهت لبخند ميزنه. وقتي به انگشتات نگاه کردي به ياد بيار کسي رو که دستاي ظريفش لاي انگشتات گم ميشد. وقتي شونه هات خسته شد به ياد بيار کسي رو که هق هق گريه ش اونها رو مي لرزوند...

 

 

 


ارسال شده در تاریخ : پنج شنبه 23 شهريور 1391برچسب:, :: 13:47 :: توسط : آناهید


 

 امروز تولد یه دوست خیلی خوبه


تولدت مبارک

 

 

 

چو گلها سراپا نشاط و شوری

تولدت مبارک

بهار امیدی همه سروری

تولدت مبارک

 

گل من چشم دلم از تو روشن

شگفتی زیبا تر از گل به گلشن

نشستی چون لاله در باغ هستی

تویی تو بهانه هستی من

 

دور از هر بلایه خزانی بمانی

با شور و نشاط جوانی بمانی

گل باشی که در جمع یاران نشینی

در عالم به جز روز شادی نبینی

 

**************************************************

همین حالا،تو روز تولدت بهترین ها رو آرزو کن...

همین بهترین هایی که آرزو کردی رو از خدا میخوام برات

 


ارسال شده در تاریخ : سه شنبه 21 شهريور 1391برچسب:, :: 2:10 :: توسط : آناهید

توی یک قصابی یه پیرزن اومد تو و یه گوشه وایستاد...

یه آقای خوش تیپی هم اومد تو گفت: ابرام آقا قربون دستت پنج کیلو فیله گوساله بکش عجله دارم...

آقای قصاب شروع کرد به بریدن فیله و جدا کردن اضافه‌هاش ..... همینجور که داشت کارشو می‌کرد رو به پیرزن کرد گفت: چی میخوای مادر ؟
پیرزن اومد جلو یک پونصد تومنی مچاله گذاشت تو ترازو گفت: همینو گُوشت بده مادر.
قصاب یه نگاهی به پونصد تومنی کرد گفت: پونصد تومن فقط آشغال گوشت میشه مادر بدم؟؟

پیرزن یه فکری کرد گفت: بده مادر!
قصاب اشغال گوشت‌های اون جوون رو می‌کند می‌ذاشت برای پیرزنه...
اون جوونی که فیله سفارش داده بود همین جور که با موبایلش بازی می‌کرد گفت: اینارو واسه سگت می‌خوای مادر؟
پیرزن نگاهی به جوون کرد گفت: سَگ؟!
جوون گفت اّره ..... سگ من این فیله‌ها رو هم با ناز می‌خوره ..... سگ شما چجوری اینا رو می‌خوره؟
پیرزن گفت:میخوره دیگه مادر..... شیکم گشنه سَنگم میخوره...
جوون گفت: نژادش چیه مادر؟

پیرزنه گفت: بهش میگن توله سَگِ دوپا مادر ..... اینا رو برا بچه‌هام می‌خوام آبگوشت بار بیذارم.
جوونه رنگش عوض شد ..... یه تیکه از گوشتای فیله رو برداشت گذاشت رو اشغال گوشتای پیرزن.
پیرزن بهش گفت: تو مگه ایناره بره سَگت نگرفته بودی؟
جوون گفت: چرا
پیرزن گفت :ما غذای سَگ نمی‌خوریم مادر.
بعد گوشت فیله رو گذاشت اون طرف و اشغال گوشتاش رو برداشت و رفت...

 


 


ارسال شده در تاریخ : جمعه 17 شهريور 1391برچسب:, :: 13:46 :: توسط : آناهید



پست قبلی حذف شد...

چون

شکایت کردن،گله کردن خوب نیست

 

 


دوستان فکر کنم وبلاگم رو با اینترنت اکسپلورر باز کنید بهتر باشه


ارسال شده در تاریخ : پنج شنبه 16 شهريور 1391برچسب:, :: 20:55 :: توسط : آناهید

 

اگر بر جای من غیری گزیند دوست حاکم اوست

 

حرامم باد اگر من جان بجای دوست بگزینم

 

 


 


ارسال شده در تاریخ : پنج شنبه 9 شهريور 1391برچسب:, :: 1:23 :: توسط : آناهید


 

این بار اگر زن زیبایی را دیدید هوس را زنده به گور کنید و خدا را برای خلق این همه زیبایی شکر کنید...

 

زیر باران اگر دختری را سوار کردید به جای شماره به او امنیت بدهید.او را به مقصد مورد نظرش برسانید نه مقصد مورد نظرتان...

 

هنگام ورود به هر مکانی با لبخند بگویید اول شما...

 

در تاکسی خودتان را به در بچسبانید نه به او...

 

بگذارید زن ایرانی وقتی مرد ایرانی را در کوچه خلوت میبیند احساس امنیت کند نه ترس...

 

بیایید فارغ از جنسیت کمی مرد باشید....

 

 

 


ارسال شده در تاریخ : سه شنبه 31 مرداد 1391برچسب:, :: 23:21 :: توسط : آناهید

 

حتما ادامه مطلب رو بخونید...

من که خوشم اومد امیدوارم شما هم خوشتون بیاد...



 ادامه مطلب...

ارسال شده در تاریخ : سه شنبه 31 مرداد 1391برچسب:, :: 20:51 :: توسط : آناهید

چند تا عکس بامزه تو ادامه مطلب گذاشتم.سر بزنید امیدوارم خوشتون بیاد...

 

 

 



 ادامه مطلب...

ارسال شده در تاریخ : سه شنبه 24 مرداد 1391برچسب:, :: 14:40 :: توسط : آناهید

خرگوش می ره تو جنگل روباه رو می بینه داره تریاک می کشه می گه:اقا روباه این چه کاریه پاشو بدوییم شاد باشیم... می رن تا می رسن به گرگه می بینن داره حشیش می کشه خرگوش می گه:اقا گرگه این چه کاریه پاشو شاد باشیم بدوییم... گرگم پا می شه می رن 3تایی می رسن به شیره می بینن داره تزریق می کنه خرگوش می گه:اقا شیره این چه کاریه پاشو بدوییم ورزش کنیم شاد باشیم... شیره می پره می خورتش گرک و روباه می گن چرا خوردیش این که حرف بدی نزد؟ شیره می گه:نه بابا این پدر سگ هرروز اکس می زنه می یاد مارو می دوونه...!!

*****************************************

تو جامعه ای که همه بیمار باشن و مشکل داشته باشن،کسی که سالمه همیشه متهم میشه...!

 


ارسال شده در تاریخ : یک شنبه 22 مرداد 1391برچسب:, :: 21:23 :: توسط : آناهید

ز لیلی من شنیدم یا علی گفت
به مجنون چون رسیدم یا علی گفت

مگر این وادی دارالجنون است
 که هر دیوانه دیدم یا علی گفت

نسیمی غنچه ای را باز میکرد
به گوش غنچه دیدم یا علی گفت

چمن با ریزش باران رحمت
دعایی کرد و او هم یا علی گفت

خمیر خاک آدم را سرشتند
چو برمیخواست آدم یا علی گفت

مسیحا گر دم از اعجاز میزد
ز بس بیچاره مریم یا علی گفت

به فرقش کی اثر می کرد شمشیر
 یقینم ابن ملجم یا علی گفت

مگر خیبر ز جایش کنده می شد
 یقین آنجا علی هم یا علی گفت...

******************************

شهادت آقا امیر المونین- مرد مردان را به تمامی جهانیان تسلیت می گویم...

امام علی (ع):اساس مردانگی , این است که در پنهان , کاری را نکنی که در آشکار از انجام آن شرم داشته باشی ...

دیگه دنیا  مثل علی(ع) به خودش نمیبینه...


 


ارسال شده در تاریخ : پنج شنبه 19 مرداد 1391برچسب:, :: 20:30 :: توسط : آناهید

صفحه قبل 1 2 3 4 5 صفحه بعد

درباره وبلاگ
به تماشا سوگند و به آغاز کلام
موضوعات
آدما تولدم آگاهی ... راستش رو بگو یا حسین و این است... ... مولانا دوست ... ... ... حرفایی که هر روز با خودم تکرار میکنم قبول دارین
نويسندگان
پيوندها

تبادل لینک هوشمند
برای تبادل لینک  ابتدا ما را با عنوان آناهید،الهه آب ها و آدرس anahid.LXB.ir لینک نمایید سپس مشخصات لینک خود را در زیر نوشته . در صورت وجود لینک ما در سایت شما لینکتان به طور خودکار در سایت ما قرار میگیرد.