وقتی که قلم از کاغذ شک داشت
حتی،حتی حافظه از وحشته در خواب سخن گفتن،می آشفت
ما نام تو را در دل
چون نقشی بر یاقوت می کندیم...
وقتی که در آن کوچه ی تاریکی
شب از پی شب می رفت
و هول سکوتش را
بر پنجره ی بسته فرو می ریخت
ما بانگ تو را با فوران خون
چون سنگی در مرداب
بر بام و در افکندیم...
وقتی که فریب دیو،در رخت سلیمانی
انگشتر را یکجا با انگشتان می برد
ما رمزه تو را چون اسم اعظم
در قول و غزل قافیه می بستیم...
از می از گل از صبح
از آینه از پرواز
از سیمرغ از خورشید
می گفتیم...
از روشنی از خوبی
از دانایی از عشق
از ایمان از امید
می گفتیم...
آن مرغ که در ابر سفر می کرد
آن بذر که در خاک چمن می شد
آن نور که در آینه می رقصید
در خلوته دل با ما نجوا داشت
با هر نفسی مژده ی دیدار او می آورد...
در مدرسه در بازار
در مسجد در میدان
در زندان در زنجیر
ما نام تو را زمزمه می کردیم:آزادی.آزادی.آزادی
آن شب ها،آن شب ها،آن شب ها
آن شب های ظلمت و وحشت زا
آن شب های کابوس
آن شب های بیداد
آن شب های ایمان
آن شب های فریاد
آن شب های طاقت و بیداری
در کوچه تو را جستیم
بر بام تو را خواندیم:آزادی،آزادی،آزادی
می گفتیم:روزی که تو بازآیی
من قلب جوانم را
چون پرچم پیروزی
برخواهم داشت
وین بیرق خونین را
بر بام بلنده تو،خواهم افراشت...
می گفتم:روزی که تو بازآیی
این خون شکوفان را
چون دسته گل سرخی
در پای تو خواهم ریخت
وین حلقه بازو را
در گردن مغرورت خواهم آویخت...
ای آزادی! بنگر! آزادی!
این فرش که در پای تو گستره ست از خون است
این حلقه ی گل خون است
گل خون است...
ای آزادی!از ره خون می آیی
اما
می آیی و من در دل می لرزم:
این چیست که در دست تو پنهان است؟!
این چیست که در پای تو پیچیده ست؟!
ای آزادی!
آیا با زنجیر می آیی...؟!!!!!!!!!!!!!
ه.ا.سایه
نظرات شما عزیزان: